داستان کتاب The Snows of Kilimanjaro نوشته ی Ernest Hemingway اولین بار در سال ۱۹۳۶ در یک مجله چاپ شد و بعد از مدتها آنقدر معروف شده است که در کتاب های بعدی همینگوی نیز به توصیفش پرداخته شده است.
هری، نویسنده، و همسرش، هلن، در حین سافاری در آفریقا سرگردان می شوند. یاتاقان کامیون آن ها سوخته است و هری در مورد قانقاریایی صحبت می کند که وقتی پایش را زخمش شده بود، عفونت کرد. در حالی که آن ها منتظر یک هواپیمای نجات از نایروبی هستند که گویا به موقع نمی رسد، هری وقت خود را صرف نوشیدن الکل و توهین به هلن می کند. هری به زندگی خود نگاه می کند و متوجه می شود که استعداد خود را از طریق تعلل و تجمل ازدواج با زن ثروتمندی که دوستش ندارد هدر داده است.
در حالی که هری روی تخت خود دراز می کشد، می داند که کرکس هایی در اطراف اردوگاه موقت او پرسه می زنند و یک کفتار در سایه ها کمین کرده است. هری که میداند قبل از بیدار شدن میمیرد، به خواب میرود و در خواب میبیند که هواپیمای نجات او را به قله برفی کلیمانجارو، بلندترین کوه آفریقا میبرد. قله غربی ماسایی “Ngàje Ngài” نام دارد، خانه خدا، جایی که او پلنگ افسانه ای را می بیند.
A moving account of regret and redemption as Harry, a writer and man in his prime, unexpectedly faces death while stranded on the plains of Africa. This classic Hemingway short story was originally published in Esquire magazine in 1936.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.